صدای سکوت خدا تنهادرسکوت می توان شنید اما این سکوت سخن نگفتن نیست بلکه سکوت ذهن است وگاه نشنیدن هیاهوی دنیاپنبه ذکرالهی رابایددرگوش ذهن گذاشت تابشنودگوش دلت نوای آرام بخش ودلنواز خدارا وجاری شود اشک های تو از چشمه دلت که ذوب شده است از عشق به او................
امروز دلم خیلی گرفته بود خواستم گریه کنم یاد گل نرگس افتادم باخودم گفتم که دوستم که بنده خداست منوناراحت کرده من میخوام گریه کنم وسربه بیابون بزارم پس گل نرگس چی میکشه روزی چندبار میخواد گریه کنه بخاطرکارای ما..........
خیلی ازت خجالت میکشم منوببخش
حالاچقدرراحت بامسئله کناراومدم دیگه خلق خدابرام مهم نیستند فقط میخوام اینقدرتلاش کنم تا دوست واقعی توباشم......
کمکم کن...........
خدا مهربان تراز آن است که ما می اندیشیم!!!!
سلام.....بنده من!نماز شب شب بخوان وآن یازده رکعت است-خدایا خسته ام!نمیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!؟بنده من دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر رابخوان-خدایاخستم ام برایم مشکل است.نیمه شب بیدارشوم!!بنده من قبل خواب این سه رکعت رابخوان-خدایاسه رکعت زیاداست!!بنده من یک رکعت نماز وتررابخوان-خدایا!!!امروز خیلی خسته ام آیاراهی دیگرندارد؟؟؟؟بنده من قبل ازخواب وضوبگیروروبه آسمان بگویاالله –خدایامن دررختخوابم واگربلندشوم خواب ازسرم میپرد!!بنده من همان جاکه درازکشیده ای تیمم کن وبگویاالله-خدایاهواسرد است ونمی توانم دستانم رااززیرپتوبیرون بیارم-بنده ی من دردلت بگویاالله- مانماز شب برایت حساب میکنیم-بنده اعتنایی نمیکندومیخوابد!!ملائکه من!!ببینیدمن اینقدرساده گرفته ام امابنده من حیفه باللیل است.وخوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده است اورابیدارکنیددلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده است-خداوندا دوبار اورابیدار کردیم اما بازهم خوابید.ملائکه من!!درگوشش بگوئید پروردگارت منتظرتوست- پروردگارا باز هم بیدار نمیشود؟؟؟!!!!اذان صبح رامیگویندهنگام طلوع آفتاب است_ای بنده من بیدار شو نماز صحبت قضا شد!!!!خورشید ازمشرق سربر می آورد وخداوند رویش رابرمی گرداند-ملائکه من آیا حق ندارم که بااین بنده قهر کنم؟؟!!
من بوی تورامی خواهم....
امرو ز باازهم د لم بهانه توراگرفت. د لتنگ گفتگوباتوبودم.دلم رابرداشتم ونزدتوامدم تا مثل همیشه هم صحبت د لم شوی.تا مثل همیشه من ازان روزها بگویم وتونیزیاری ام کنی.برادرجان نگواین حرفهاتکراری است.می دانم اما بگذاربازهم ازان روز که درمرواریداشکهایش رابدرقه ی گامهایت کرد.همان روزی که پرستوها کوچ را اغاز کرده بودند.همان روز رفتی وگفتی؛اگرکوچ نکنم تیرکینه قلب عشق رامی دردوازادی در اسارت دیومی ماند.ان وقت گلهای یاس ازخشم سرما کبودمی شوند.محب.به ی شب از باغ شاپرکها می میرد.شقایق ها پژمرده می شوندونسیم بهاربوی خوش لاله ها رابه تونمی رساندومن گفتم ای برادر.من بابهارزنده ام.باعشق یاسمن زندگی می کنم.من باصدای بال پروانه به خواب می روم وبابوی خوش لاله سراز خواب برمی دارم.
وتوگفتی خواهرمبایدباهجرت بسازی وبافراق انس بگیری دیدی برادرمن به هجرت توساختم وبافراقت انس گرفتم .ای جان جا نان ان سالهاکه نبودی به مادرم گفتم ؛مادراز برادر بگویید گفت ازچه چیز براد رسیرت یاصورت ؟گفتم ازسیرتش بسیارگفته ایدازچشما نش بگویید گفت ومن رادیوانه ی اوکرد...
پس کی میایی من منتظرم..........